داستانک
سارا افشار
نیازی به توضیح نیست .

داشتم میرفتم از در خونه بیرون ، که جلوم سبز شد . مثل همیشه با خنده . پرسید کجا کجا کجا ؟؟؟ گفتم تو برو تو من برم خرید و بیام . گفت امکان نداره . لیست خریدتو بگو تا تهیه کنمو بیام . گفتم برو خستگی در کن ، سانازم تو رختخوابش خوابه ، الاناست که بیدار شه . گفت نه خودم میرم . گفتم باشه ، بگیر ، این لیست ، زود بیا . مراقب باش . برگشتم تو خونه ، لباسامو عوض کردم . 1 ساعت گذشت سینا نیومد ، 2 ساعت شد ، رفتم به سوپر مارکت محل پرسیدم آقای عسگری اینجا نیومد ؟ گفت چرا خانوم ، اما . سکوت کرد ، متوجه شدم چه خبره ؟ گفتم کجا بردنش ؟ گفت بیمارستان مردم ، رفتم خونه و ساناز رو بقل کردمو رفتم بیمارستان . دیر شده بود . سینا بی روح بود . دلم غصه دار شد . دهنم خشک شد . عرق سرد رو پیشونیم نشست . دیگه سینا نمیاد خونه با لبخندش منو خوشحال کنه . دیگه سینا نمیاد بالای سر ساناز و گونه هاشو بوسه بزنه . سینا رفت ...  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 17:40 :: نويسنده : سارا

درباره وبلاگ

در عمق آرزوی من است که در وجودت خانه ای داشته باشم ، حتی به مساحت یک یاد !
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سارا افشار و آدرس sara-afshar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 9922
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 90
تعداد آنلاین : 1